حمیدرضاجونمحمیدرضاجونم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

روح زندگی ام

ارامشم دیدن دریا

یه چند روزی که نتونستم برای نی نی عزیزم چیزی بنویسم رفته بودم چابهار رفتن به چابهار منو از هر شهری خوشحالتر میکنه چون من از وقتی که سه ماهه بودم بابامو انتقال کردن اونجا درواقع متولد ایرانشهرم ولی بزرگ شده ی چابهار زندگی تو شهر چابهار آرامش خاصی داره شهر آرومو بی دردسریه خلاصه هرچی بگم کم گفتم ولی بابایی از آبو هوای اونجا خوشش نمیاد چون بزرگ شده ی ایرانشهره میگه اونجا شرجیه.... من 15 سال از عمرموچابهار بودم که در اخر تصمیم گرفتیم بیایم ایرانشهر وشهریور سال 88 اومدیم ولی الان من پشیمونم چون اونجا خیلی بهتر بود   راستی شعری که من بچگی کنار دریا میخوندم اینه:دریا دریا دریا عشق ما در دریا مامانم میگه 4ساله بودی تادری...
1 مهر 1392

رفتن بابایی

 عزیزم بابایی الان کنارمون نیست چون واقعا مجبوره براادامه تحصیل بره مشهد الان ترم دوم رشته تربیت بدنی ارشد میخونه  اونجا خیلی براش سخته ولی هیچ چاره هی نداره باید درسشو ادامه بده ....... ترم قبلش من خیلی احساس تنهایی میکردم ولی الان نه چون تورو دارم کمترحس تنهایی دارم  واگه به خودم فشار بیارم تو اسیب میبینی ومن بخاطر توهم مونده سعی میکنم این دوران سخت نباشه راستی بابایی میاد بهمون سربزنه ناراحت نباش       ...
31 شهريور 1392

انتظار تموم شد

نفس مامان جواب انتخاب رشتم اومد   رشته ای که قبول شدمتوی دانشگاه ولایت شهر خودمون ایرانشهره زمین شناسی از شاخه رشته خودم تجربی که توی دبیرستان خوندم ایشالاکه موفق بشم من جوشم این بود که سر کلاسا زیاد بشینم تو خیلی اذیت میشی ولی خداروشکر بخاطر ظرفیت زیاد دانشجوها وتموم نشدن ساختوساز ساختمان دانشگاه کلاسام ترم بهمن افتادن.... ولی بازم یه مشکل کوچولو هست که بهمن زایمان دارم وبعد زایمان نمیتونم زیاد کنارت باشم توباید قول بدی که بچه ی ارومی باشی وزیاد گریه نکنی من امید وارم همه ی این روزای سخت تموم میشه ...
31 شهريور 1392