حمیدرضاجونمحمیدرضاجونم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

روح زندگی ام

ما برگشتيم....

سلام به همه ي دوستاي عزيز بلاخره منو حميدرضاتونستيم به وبلاگ يه سري بزنيم چون بعدماه رمضون توي مسافرت بوديم از جنوب شرقي شروع كرديم يعني چابهار تابه شمال كه ان شالله براتون عكس ميزارم . يه گلايه از دوستاي عزيز دارم آمار بازديد وبم خيلي كم شده و خيلي ناراحتم ...
28 شهريور 1393

عیدت مبارک پسرم

خداروهزاربارشکر میکنم که فرزند سالم بهمون داده ممنونم خداجونم عزیزم این اولین عیدیه که پیش مامانو باباهستی این عید خیلی بهمون خوش گذشت خدا توروبرامون حفظت کنه از وقتی که اومدی شدی روح منو بابا زندگیمون شوق جدیدی گرفته خدایاشکرت .... چندتا عکس از پسرم وعشقم     نا گفته نباشه توی عید تولد سارا دخترعمت هم بود ساراجون تولدت مبارک   اینم کیکت از طرف زنی دایی               ...
13 مرداد 1393

ماه رمضونی...

این دومین ماه رمضونی که باپسرم هستم البته رمضان پارسال به علت حاملگی نتونستم روزه بگیرم ولی امسال روزم با وضعیتی که من دارم هم کم خونی هم کم انرژی بودنم به گوگول شیر میدم ان شاالله که خداروزمو قبول کنه آمین..... گوگولی با بابایی همچین انس گرفتی که نگو من فک نمیکردم زودباهم جور شین چون بابایی هی میرفت مشهد ازت دور بود ولی الان دیگه درسش تموم شده فقط پایان نامش مونده که اینم ان شاالله تموم میشه خلاصه که الان بابای پیشته ....    
27 تير 1393

شکوفاشدن پسرم

اگه گل پسرم این چند مدت مریض نمیشد حتما میتونست بشینه الان خیلی لاغر شده چون بیست وپنجم خردادبهش واکسن زدیم ودرست یه هفته تب واسهال بود تبش جوری بود که من وقتی روپاهام لالایش می کردپاهام می سوخت ازبس که داغ بود دکتر که بردمش گفت احتمال داره براثر تحریمی که ایران شده واکسن از پاکستان باشه وگفت این دومین بچه ایی که توی این هفته میارن اینجوری میشه خلاصه بعداز یه هفته تبش خوب شد ولی اسهالش بند نشد که دوباره بردیمش دکتر خداروشکر الان بهتر شده الهی مامان فدات بشه عزیزم چقد سختی کشیدی بابایی هم که رفت امتحاناشو بده الان تموم شدن. راستی یادم رفت بگم که بابایی دیروز رفت تهران برای مسلبقات داوریه پاورلیفتینگ باباجون بهت افتخار می...
12 تير 1393

پسرم

این عکسا برا چهارماهگیه پسرمه که وقت نداشتم بزارم بزوردستاشو دراورد اووووو الهی قربونت بشم ...
31 خرداد 1393

رفتن به حسین آباد

حسین آباد باغ همسرم ایناست که هر وقت حالو هوای گردش کنیم میریم اونجا خیلی قشنگو سر سبزه آخرای عید بود که همسرم میخواست بره مشهد باهم رفتیم اونجا حمیدرضاجونم بار اولش بود میرفت اونجا خیلی تعجب کرده بود ولی آخراش خیلی گریه میکرد خسته شده بود مغرب که شد برگشتیم به خونهخیلی خوش گذشت  اینم چندتا عکس از اونجا قربون هردوتون آخه پسرم چه غمگینه اینم خاله حنانه   ...
31 خرداد 1393