حمیدرضاجونمحمیدرضاجونم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

روح زندگی ام

رفتن بابایی

 عزیزم بابایی الان کنارمون نیست چون واقعا مجبوره براادامه تحصیل بره مشهد الان ترم دوم رشته تربیت بدنی ارشد میخونه  اونجا خیلی براش سخته ولی هیچ چاره هی نداره باید درسشو ادامه بده ....... ترم قبلش من خیلی احساس تنهایی میکردم ولی الان نه چون تورو دارم کمترحس تنهایی دارم  واگه به خودم فشار بیارم تو اسیب میبینی ومن بخاطر توهم مونده سعی میکنم این دوران سخت نباشه راستی بابایی میاد بهمون سربزنه ناراحت نباش       ...
31 شهريور 1392

انتظار تموم شد

نفس مامان جواب انتخاب رشتم اومد   رشته ای که قبول شدمتوی دانشگاه ولایت شهر خودمون ایرانشهره زمین شناسی از شاخه رشته خودم تجربی که توی دبیرستان خوندم ایشالاکه موفق بشم من جوشم این بود که سر کلاسا زیاد بشینم تو خیلی اذیت میشی ولی خداروشکر بخاطر ظرفیت زیاد دانشجوها وتموم نشدن ساختوساز ساختمان دانشگاه کلاسام ترم بهمن افتادن.... ولی بازم یه مشکل کوچولو هست که بهمن زایمان دارم وبعد زایمان نمیتونم زیاد کنارت باشم توباید قول بدی که بچه ی ارومی باشی وزیاد گریه نکنی من امید وارم همه ی این روزای سخت تموم میشه ...
31 شهريور 1392

پسرم دختر شد ......

پسرم دختر شد مامانی نمیدونم چی شد الان واقعا نمیدونم دختری یا پسر  یه ماه پیش دکتر بهم گفت  که جنین پایینه باید یه ماه دیگه سنو بدم اون موقع اول چهار ماهم بود دکتر زاهدان گفت بچه پسره ولی امشب رفتم دکتر گفت اول پنج ماهته بچه دختره اخه الان تکلیف من چیه نباید بفهمم  جنسیت بچه چیه یعنی اسمی که براش انتخاب کردم خاطراتی که نوشتم همه پوچ حالا از خدا میخوام هر چی که هست سالم باشه دخترهم شیرینه برکت خونه هم راز مادرشه هرچی که هست سالم باشه ولی من هنوز باور ندارم حسم میگه پسره حالا تا خدا چی بخواد ....... ...
19 شهريور 1392

رفتن به زاهدان

نفس مامان چطوره عزیزم دو روز خونه نبودیم رفته بودیم زهدان  عقد پسر عموی من که میشه پسر دایی بابایی    اونجا رفتیم خونه داداش زن عموم  که شبو موندیم وروز بعدش که پنج شنبه بود مراسم عقد شروع شد   بیچاره پسر عموم همون روز عقدش کلیه درد میشه همه بهش خندیدیم که بوی زندگی مشترک   مریضش کرده اون به روی خودش نمیاورد میگفت خوبم خوبم ولی خیلی رنگش پریده بود    خلاصه مراسم شروع شد خیلی خوش گذشت ......ایشالا خوشبخت بشن     ...
16 شهريور 1392

کابوسای مامانی

سلام عزیز مامان   از اولین روذی که رفتم توی چهار ماه تنظیم خوابم بهم ریخته........ شبا  اصلا خواب درستی ندارم ذهنم پراز استرس شده استرس برای سلامت پسر نازم چون اولای  چهارماه بود رفتیم زاهدان برا درمان کم خونی که تا جواب این ازمایش بیاد مامانی تلف شده از غم و غصه بعداز دوروز بی خوابی دیشب تصمیم جدی گرفتم که زود بخوابم ساعتای 11 خوابیدم حالا اینجارو داشته باش زود که نخوابم یه بدبختی زود بخوابم دیگه واویلا میشه با این همه خوابایی که من میبینم خواب دیدم تورو از دست دادم زبونم لال یعنی سقط شدی بعد عمه ی بابایی که چند وقت میشه ندیدمش تو خوابم بود گفتتتتتتتت توبچت تالاسمی بوده برا همین سقط شده وای ی ی ...
11 شهريور 1392